فوق ماراتن



امروز داشتیم با دوستی در مورد اینکه همه‌ی آدم‌ها قدری چیزهای نگفته دارند و هیچ وقت نمی‌شود قبل از زندگی مشترک همه چیز را فهمید صحبت می‌کردیم. من ناگهان یاد یک مفهومی که در درسمان یاد گرفته بودیم افتادم. 

ما گاهی نیاز داریم که از سلول‌ها پروفایل ژنی بگیریم. یعنی ببینیم هر ژن به چه مقدار بیان شده. خب انسان حدود 20هزار ژن دارد. از طرفی در یک سری تحقیقات لازم است پروفایل ژنی نزدیک به هزاران یا حتی چند میلیون رده سلولی گرفته شود تا داده‌ها قابل اعتماد باشند. و گرفتن پروفایل 20 هزار ژن آنقدر هزینه‌اش سنگین است که عملاً کار را غیرممکن می‌کند. 

اما یک واقعیت جالب در دنیای زیست وجود دارد که کار را برای ما ساده می‌کند. فهمیده‌اند که اگر ما پروفایل 1000 ژن (یعنی 5% کل) را بدانیم، 80% از خصوصیات سلول را می‌شناسیم. 


و من حدس می زنم این واقعیت قابل تعمیم به دنیای انسان ها هم باشد. یعنی اگر ما 5% از یک انسان را بشناسیم، احتمالاً می‌توانیم 80% از رفتارهایش را پیش‌بینی کنیم. و اگر بخواهیم این را کمّی سازی کنیم، شاید به عنوان یک قاعده کلی بتوان اینطور قیاس کرد که اگر با یک فرد 20 ساله 1 سال در تعامل نزدیک باشی، 5% او را خواهی شناخت.

البته یک نکته‌ی مهم هم اینجا وجود دارد. اینطور نیست که هر 1000 ژن تصادفی‌ای را برداریم بتوانیم 80% سلول را با آن بشناسیم. هر ژن اهمیت متفاوتی دارد و این هزار ژن هزار ژن تعیین کننده هستند. بنابراین در تعمیم به دنیای پیچیده‌ی انسانی نیز باید بدانیم صرف تعامل نمی‌تواند به ما آن شناخت لازم را بدهد، بلکه باید بدانیم چه وجهه‌های تعیین‌کننده‌ای وجود دارد که باید در پی شناختشان بر بیاییم. آنموقع شاید اصلا این زمان هم کمتر اهمیت پیدا کند. 

من زیاد از دنیای روانشناسی سر در نمی‌آورم، ولی به نظرم جالب می‌شد اگر یک نفر آزمایش مشابهی انجام می‌داد و مثلاً 1000 ویژگی شخصیتی کلیدی را معرفی می‌کرد که برای شناخت هر انسانی لازم بود بدانیم. حالا شاید آن روزی که رسید و بالاخره فلسفه خواندم خودم اینکار را کردم. راستی، یادتان هست که قبلاً گفته بودم دوست دارم ریاضی محض بخوانم؟ خب نظرم تغییر کرده و می خواهم فلسفه بخوانم. البته که دنیا هزار چرخ خواهد خورد، ولی آرزو بر جوانان عیب نیست. آن روز به دوستم می‌گویم میخواهم یک فسیونیر شوم، می گوید از دسته‌ی فسنجان‌ها است؟ :))))) خلاصه مرا از این اسم منصرف کرد، ولی یک فیلسوف-ساینتیست-مهندس ترکیب دلخواهم خواهد بود. تا روزگار چگونه چرخد. . . فعلاً که از همه اینها یک فس هم ندارم. 


بله خلاصه که اینطور.


یه واکنشایی هستن تو شبکۀ متابولیسم که به یه متابولیت سرگردان ختم میشن. متابولیت سرگردان هم یعنی یه چیزی که مثلاً داره تولید میشه ولی مصرف نمیشه، یا در واقع ما واکنش مصرف شدنشو نمیشناسیم. 

بعد وقتی میایم بهینه سازی کنیم، اون واکنشه خواسته ناخواسته باید صفر شه، چون که راه به جایی نمی بره. 

و برای اینکه اون واکنشه صفر نشه، حالا باید بیایم یه سری الگوریتم gap filling انجام بدیم که این اتفاق نیفته. اون خلاها رو پر کنیم. 


میدونین، میخوام بگم گاهی زندگیم به gap filling نیاز داره، ولی من هیچ الگوریتمی براش نمیشناسم. یه میلی درونم وجود داره که به هیچ چیزی ختم نمیشه، یه راهی هست که جلوترشو نمیتونم ببینم، به واکنشی هست که نتیجه میده ولی اون نتیجه هه سرگردانه و مجبور میشم از اون راهه به طور کلی بگذرم. 


یکی از دلایل وجود این متابولیت های سرگردان، همزیستیه. حالا الان تایم استراحتم تموم شده و باید به درس برگردم. و معذرت میخوام که چند تا کامنت بی جواب مونده، کم کم جواب میدم. ولی باید مینوشتم این جمله ها رو تا ذهنم یکم کم بشه. 


سم: 
ما توی دو تا اقامتگاه مختلف تقسیم شده بودیم برای خوابیدن. که خب مثلاً حدود یک ربع رانندگی بینشون فاصله بود. یه نفر تو اون یکی اقامتگاه گفته بود هرکی میاد صبح قبل کنفرانس بریم بدویم. بعدش یکی هم از این اقامتگاه پیام گذاشت که اگه کسی میاد من هم میتونم برا بچه های اینور هماهنگ کنم بریم بدویم صبح. دیگه من در جوابش گفتم من نمیتونم ۵ کیلومتر بدوم، ولی ۲.۵ کیلومترو میام اگه اوکیه. و اون گفت خوبه و درست همون صبحی که ساعت ۹:۱۰ش ارائه داشتم رفتیم با هم دویدیم. دیگه کس دیگه‌ای هم نیومد. اسمش Sam بود. یکم که دویدیم بهش گفتم تو سرعت خیلی خوبی توی دویدن داری، من سریعتر از تو می‌دوم و بعدش هی مجبورم وسطش استراحت کنم. بعدش فهمیدم اون یه دونده‌ی واقعیه و بهم گفت همین دو ماه پیش یه ماراتن ۵۵ مایلی رو دویده. در مورد دویدن و مشکلاتش حرف زدیم. گفتم من IT باندم درد گرفته و مجبور شدم چند روز ندوم. گفت اونکه من یه ۱۱ سالی هست دارم باهاش زندگی می‌کنم :)) بعدش فهمیدم پس خیلی هم مشکل حساسی نیست. گفتم من آخر مسیر معمولاً احساس می‌کنم می‌خوام بالا بیارم. گفت بیش از اندازه به خودت فشار نیار. کم کم راه میفتی. بهش گفتم که سخنرانی دارم همین صبح و اومد نشست تو ارائه م :) بعدش دیگه زیاد فرصت نشد همدیگه رو ببینیم. ولی یکی از اهدافم اینه که دفعه بعد که کنفرانس بریم و همو ببینیم بتونم باهاش پنج کیلومتر بدون وقفه بدوم. 

استیون:
یکی از قسمت‌های کنفرانس ‌جلسه‌ی گروهی کوچیک بود. هرکسی با کسایی که توی زیرمجموعه‌ی خودش کار می‌کردن. من و اندرو از لب ما بودیم، استیون از یکی از شرکتای داروسازی و دویی از یه لب دیگه. دو نفری که استاد بودن هم نیومدن در کمال تعجب :)) البته فکر کنم پیدا نکرده بودن یا متوجه نشده بودن همچین چیزی هست. نمیدونم. ولی با استیون خیلی حرف زدیم. گفت راستش ما هم داریم دقیقاً کار شما رو می‌کنیم و دوست داشتم بتونم کمکتون کنم، ولی نمیتونم. فقط همنقدر میتونم بگم که توی مسیر درستی هستید. بهش گفتم اشکال نداره، تا وقتی شما بتونید مشکلات واقعی رو حل کنید و ما بتونیم مقاله چاپ کنیم همه چی خوبه. فقط قول بدید دیتاهاتونو قبل از ما چاپ نکنید. خندید گفت مطمئن باش هیچ دیتایی رو بیرون نمیدیم :))) 
توی ارائه هم ازم یه سوال پرسیده بود و من کاملاً متوجه منظورش نشده بودم. بعد ولی نمیدونستم کی این سوالو پرسیده که برم دوباره ازش بپرسم دقیقاً چطوری میتونم اینکارو کنم. اندرو گفت من میدونم کی پرسیده. ولی اسمشو نمیدونم. هر وقت ببینمش بهت نشونش میدم. وقتی استیون اومد گفت این همونه که ازت اون سوالو پرسید. دیگه دوباره ازش پرسیدم و بیشتر توضیح داد و متوجه شدم. من از اون مرحله عبور کرده‌م ولی میخوام دوباره با اون روش هم جلو برم. 
در مورد کارش و گروهشون یکم گفت و من در این نقطه از زندگیم فهمیدم که بین آکادمی و استارتاپ و توسعه‌ی نرم‌افزار و بیگ فارما (شرکت‌های داروسازی بزرگ)، قطعاً‌ جای مناسب برام بیگ فارماست. تو ایران که بودیم معمولاً حرف این بود که دانشگاه به مسائل خیلی پیشرفته می‌پردازه که برا صنعت مهم نیست و کار دانشگاه طولانیه در حالی که صنعت جواب‌های سریع نیاز داره. اینجا ولی فهمیدم که کاملاً برعکسه. یعنی صنعت در یک سطحی کار میکنه که دانشگاه هیچ وقت بهش نمیرسه. و صنعت مسائل پیشرفته تری داره، ولی چون اطلاعاتش رو بیرون نمیده دانشمندا همچنان دنبال یه سوال‌هایی هستند که صنعت خیلی وقته به جوابشون رسیده. البته همیشه همیشه هم اینجوری نیست و یه جاهایی هم دانشگاه واقعا تونسته به صنعت کمک کنه. ولی عقبتر نیستن. نمیدونم دوست دارم تو شرکت اونا کار کنم یا نه. ولی خب اگر هم همکار بشیم برام باعث خوشحالیه :) هنوز پنج شیش سالی فرصت دارم که به این چیزا فکر کنم. 

ساموئل:
تو راه برگشت تو ردیف کناریمون نشسته بود. همه با هم حرف می‌زدیم از چیزای مختلف. اصالت فیلیپینی-ژاپنی-تایوانی-چینی داشت ولی بزرگ‌شده‌ی انگلیس بود. یه دوربین تو گردنش بود. بهش گفتم عکاسی تفریحی می‌کنی یا حرفه‌ای؟ گفت عکاسی تفریحی ولی فیلمبرداری حرفه‌ای. بعد دوربینش رو نشونم داد و در مورد قسمتای مختلفش برام توضیح داد. به سوالاتم با دقت جواب می داد و بهم گفت دوربین سونی رو خریده چون هم برای فیلمبرداری خوبه و هم برای عکاسی و راحت میشه بین دو تا حالت رفت و آمد کرد. بهم گفت که دوربینای عکاسی چه تفاوتایی دارن که دوربین گوشی نمیتونه اون چیزها رو پوشش بده. البته گفت که بیشتر وقتا فقط عکس گرفتن مهمه. اینکه خیلی زیاد عکس بگیری بزرگترین تمرینه. ولی گفت اگه عکاسی دوست دارم بهتره یه دوربین بخرم. از یه جایی به بعد دیگه دوربین گوشی جواب نمیده. بهش گفتم عکاسی ماکرو و عکاسی منظره رو دوست دارم، و بیشتر مشکلم توی ماکروئه. دوربین گوشی نمیتونه خیلی فواصل نزدیک رو فوکس کنه. در مورد لنزش بهم توضیح داد و گفت که بهتره چه لنزی بخرم. گفتم اول از همه باید پول جمع کنم و خندیدیم :)) گفت تا حالا با دوربین DSLR عکس گرفته م؟ و بهش گفتم که نه فقط با گوشیم عکس می‌گیرم. بهم دوربینشو داد و گفت اگه دوست دارم میتونم امتحانش کنم. منم چند تا عکس باهاش گرفتم. عکسا رو هم برام فرستاد. از همدیگه هم عکس گرفتیم و اونا رو هم برام فرستاد. سالای آخرش بود و نمیدونم کنفرانس بعدی رو میاد یا نه. ولی شاید تا سال بعد یه دوربین خریده باشم :) 


زر:
بعد از قسمت پوسترها، open bar بود تا ساعت ۱۲ شب. دیگه حالا منکه چیزی نمی‌نوشم :)) ولی خب اصلش همون حرف زدن با آدما و آشنا شدن باهاشون بود و خیلیای دیگه هم الکل نمی‌خوردن فقط همون دور و بر بودن. من داشتم با بچه‌های خودمون صحبت می‌کردم و برخلاف اینکه کارلی هشدار داده بود بیاین در مورد علم حرف نزنیم، باز هم همه‌ی صحبتا به علم ختم می‌شد :)) بعد دیدم همون خانم پاکستانی که توی اتوبوس باهاش آشنا شده بود اومد و یه خانمی همراهش بود و گفت که فلانی میخواسته بهت سلام کنه. دیگه من نمیدونستم کیه بعد خودش گفت که اول اون خانمو دیده که روسری سرشه ازش پرسیده ایرانیه؟ گفته نه، ولی یه ایرانی میشناسم و بعد اومده منو نشونش داده. یه خانم خیلی مهربون میانسال بود که دستیار یکی از آزمایشگاهای خیلی بزرگ بود. اولش انگلیسی حرف زدیم ولی وقتی دیدم دیگه فقط خودمون دو نفریم تو مکالمه دیگه فارسی حرف زدیم. گفت خیلی از ایرانیا به لب پیام میدن برای جذب شدن ولی بخاطر ویزا ما نمیتونیم ریسک کنیم. گفت ویزا گرفتن برای تو چطوری بوده؟ براش توضیح دادم و گفتم سخته ولی نشدنی نیست. گفتم باید ولی یه زمان شیش ماهه در نظر بگیرید براشون و از شیش ماه قبل اون فرم پذیرش رو براشون بفرستید. دیگه گفت که اگه کمکی نیاز داشتم بهش بگم و به استادمم سلام برسونم :) دیدن یه ایرانی که توی جایگاه خوبیه باعث خوشحالیم شد :) 




+ ارائه م خوب بود و صدام نلرزید موقع حرف زدن. ولی چندتا نکته برای ارائه‌های بعدی می‌نویسم:

۱. وقتی مدیر پنل تو رو معرفی می‌کنه، بعدش که میکروفون میفته دست تو از معرفی خوبش تشکر کن و دوباره خودت رو معرفی نکن. 
۲. وقتی ازت سوال می‌پرسن بهشون بگو که سوالشون جالبه، سوال خیلی خوبی کردن، و یه کامنت در مورد سوال بده قبل از اینکه جوابشون رو بدی. و اگه لازم بود از سوالشون یا از کامنتشون تشکر هم بکن. یا اگه نمیدونستی بگو که اینو در نظر میگیری برای آینده، یا بگو بعداً میتونیم در موردش با هم بیشتر صحبت کنیم. 
۳. به بقیه‌ی سخنران‌های پنل با دقت بیش از حد معمول گوش بده و سعی کن وقتی داری در مورد ارائه خودت میگی به کار اونا هم اشاره کنی. مثلاً‌ بگی درست مثل چیزی که آقای/خانم فلانی توضیح دادن». 

لب کلام اینکه با ادب باش، بقیه رو هم ببین و بهشون توجه کن و بهشون نشون بده که بهشون توجه می‌کنی. 


++ در زمان تعیین کننده‌ای به سر می‌برم و مهمه که کارها نه تنها انجام بشن، بلکه خیلی با سرعت انجام بشن. نمی‌خوام بگم این آخرین پست وبلاگمه، چون بعیده که اینجوری باشه و بعیده که من ننویسم. ولی خب احتمالاً‌ خیلی کمتر بنویسم. امیدوارم دفعه‌ی بعدی که می‌نویسم خبرهای خوب داشته باشم بازم و بیام بگم وقتمو صرف کارهای خیلی مهم کرده بودم :) 

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وکيل پايه يک دادگستري/مشاورحقوقي معتبر تهران وبلاگ دانلود فایل های دانشجویی و پاورپوینت مطالب اینترنتی sabaht دفتر امام جمعه بخش خلجستان tebsonatiirani فیش های من بیمه اجتماعی کشاورزان,روستائیان وعشایر51082 بستان آباد آزمون آنلاین کنکور سراسری تجربی، ریاضی، انسانی و زبان pdfco